دلم تنگ شده ….به یک سلامی
به جمله اندیشمندی
به یک عصبانیتی!
به یک خاطره ای!
به یک دعایی!

اما دریغ از این دنیایی که هیچ وقت برای دل تنگیهایت نشانه نفرستاد و تو را با چشم و اشک تنها گذاشت.
دیگر چشمها هم تاب دل را ندارند
دل میاید و آنچنان با صبر آهنگ رضا میزند که چشم فقط مژه هارا بی صدا میخواباند تا آتیش نگیرد.
فقط میگویم دلم برایت تنگ میشود.همین!


موضوعات: دلنوشته هایم
   دوشنبه 12 آبان 1404نظر دهید »
بوی سیب

◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈

پویش روایت ما (من اربعینیم)

◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
بوی سیب ام! صبحگاه در حرمت
دست در دست پیغمبر و علی و فاطمه بودم

تا که بودند من هم بودم.
بعد حسن به تو رسیدم ای یار!
رفع تشنگی تو بودم ای عشق!
می‌رسد از خاک تو هر لحظه این‌جا بوی من.
مخلصانت مست می‌گردند هر صبح از بوی من.
بوی سیب ام ، بوی سیب ام،بوی سیب

#میری
#انجمن_خاتم/اربعین 1404 شمسی

◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•

   جمعه 28 شهریور 1404نظر دهید »

یکشب تابستانی گرم بود و شب از نیمه گذشته بود. رسیدم به خانه و با ریموت درب پارکینگ را باز کردم.
همیشه باید منتظر گربه قشنگ پارکینگی بلوک‌باشی که منتظر می‌ماند تا یکی برسد و درب باز شود و با آرامش و ناز قدم می‌زند و ما پشت فرمان ماشین، با لذت خرامیدن او را تا تماشا کنیم .
اما نه! این دفعه پشت درب نبود! وقت خواب بود ؟
مگر گربه‌ها هم ساعت خواب دارند؟
یک‌دفعه چشمم افتاد به او؛ مامان گربه‌ی زیبایی ساختمان ما؛ روی سقف ماشین سبز زیبای یشمی دراز کشیده بود تمام‌قد !
یک کششی به بدنش داد و با ناز سرش را بلند کرد و نگاهی کرد.
من هم به‌آرامی وارد شدم تا نکند او را خواب زده کنم.
من بودم و من بودم و من .
تاریخی شب، سکوت عمیق و سیاهی که فقط نور مهتابی های کمرنگ آن‌جا را روشن کرده بود .
به آرامی ماشین را پاک کردم و به وسعت اندیشه بی‌خیالی پیاده شدم.
قفل درب ماشین را زدم و به‌طرف راهگرد آسانسور و پله‌ها حرکت کردم.
دیدم بله! خانم گربه ایستاده منتظر من!
_ این گربه ملوس ساختمان بچه‌دار شده‌است و در کدام انباری خانه کرده بود؟ نمی‌دانم!
چند تا بچه دار است ؟نمی‌دانم!
فقط می‌دانم که هر روز چند بار می‌آید و می‌رود تا غذا پیدا کند، چرخ بزند، به سر و جسم خودش برسد و برگردد_
ولی قضیه جالب این‌جا ؛ ایستادن مؤدبانه و روی دوپای خود بود. سرش را پایین انداخت و بعد بالا آورد و شروع کرد به حرف زدن!
حرف زدن؟ بله! باور کن !
جیغ نمی‌زد مثل صدای گربه‌ها.
این‌قدر آهنگ‌های کلامی و زیروزبر صدایش قشنگ بود و با ناز حرف میزد؛ که منی که رابطه چندان خوبی با گربه‌ها ندارم،ایستادم و تماشایش کردم و بعد میان آواهای درونی‌اش می‌گفتم: خوب! و همچنان او ادامه می‌داد!

یه خرده که گذشت به خودم آمدم و گفتم خدایا! من که زبان حیوانات ات را مثل حضرت سلیمان نمی‌دانم و نمی‌فهمم!
این مامان گربه‌ها در این نیمه‌شب به من چه می‌گوید؟!!
می‌دانم گرسنه نیست! از طرز رها شدگی و خواب روی سقف ماشین نشان از گربه سیر داشت. ولی می‌دانم دارد چیزی می‌گوید؛ من نمی‌فهمم!
آرام اشک از کناره ی چشم ام سرازیر شد و بعد هم لبخندی زدم به گربه و هم‌صحبتی اش با من!
دکمه آسانسور رو زدم.
آسانسور طبقه به طبقه بالا می‌آمد و من طبقه طبقه به این رابطه و آواها فکر می‌کردم.
به این‌همه عجایب خلقت خداوندی که هر خلق را زبان خاص دادو برای همه مخلوقات ارتباط را پسندید.
نیاز به گفتگو ،نیاز به شنیده شدن، نیاز به دیده شدن، نیاز به درددل کردن؛ آن‌جا از اعماق وجودم دعا کردم برای او .نخند! آره!!
برای گربه که خدای هر چه خواست به او بده، من که ندانستم بعدش دیگه گریه‌ام کردم!
خیلی وقت‌ها حرف‌هایی می‌زنیم که هیچ نمی‌فهمیم و فقط تو می‌فهمی .
ساعت هایی که دوست داریم بگوییم و فقط تو منتظر گفته‌های ما هستی !
می‌ایستی! تماشا می‌کنی ،نازمان را می‌کشی و برآورده می‌کنی.
این ساعت‌های تیره شب بود که نورانی شده بود و زمان آرام‌آرام اوج می‌گرفت برای فکر کردن در سکوت عجیب شب !
ومن محو این همه‌ی شگفتی های آفرینش!
با سر گذاشتن روی بالشت؛ شب من هم به پایان رسید، ولی داستان‌ها همچنان ادامه داشت .

#میری/جمعه شب/۳۱ مرداد


موضوعات: دلنوشته هایم
   جمعه 28 شهریور 1404نظر دهید »

جوال ذهن جمعه شبها ساعت هشت به وقت امام رضایی🍃

*اعوذ بالله و بسم الله
صوت جلسه آخر نویسنده مشهور کتاب‌های رجبعلی خیاط را گوش میدادم که می‌فرمود و می گفتند….؛
کند شد و کند شد قلم !
روی کفگیر که به ته دیگ خورده بود نوشتم ؛ نباید از تکاپو بیفتی ، استاد اجازه نداده!
گفته یه کتاب خوبی پیدا کنید تا رهبر شود برای باز کردن افق پیش چشمایتان !
اونها که ارزش خوندن داره را با آثار نویسندگان بزرگ!
دیگه هیچی نبود برید سراغ سعدی !
شروع انفجاری با غرر الحکم!
تفریح ما لب دریا نیست که!
اما !
دریا هم خوب بود !
فانوس خیال کتاب نبود ، من بودم !!
که خیلی خوبیها را با بودنتان تجربه کردم.

_خیلی قشنگ بود ! تاریخ سینما!
_ بالاخره باید بخوانیم
_ما کارگر کلماتیم.قدر کلمات را بهتر از دیگران می‌دانیم.

من هم شروع کردم به خواندن!
خواندن کتاب‌های لذت آفرین ؟ نه!
دیگر نمیخواستم مطلب یاد بگیرم!
دعوتم کرده بودن !! کجا؟
روی سن!
دوباره؟
بله! یادتون هست اوایل اسفند پارسال ، اولین جوال ذهن رفتم روی سن!
هنوز همان بودم!البته با نون اضافه !!(ساندویج با نون اضافه دیدید!)

*پنجره ها را باز کرده بودند تا نسیم بوزد، من با همان دامن حریر بودم .آرام! بی صدا!
دست و صوت ممتد تماشاچی ها…..
تماشاچی ها؟!!
آره! یک دست بود که اندازه یک سالن پرجمعیت داشت برایم کف میزد و صوت می‌کشید و من غافل از این همه صدا و رقص نور!
بگ گراند سن ؛ ساحل دریا بود !
قطرهای آب رویم میپاشید و صحنه را چند برابر دیدنی کرد و شعر را می‌خواندم :

زخمی‌ام -زخمی سراپا- می‌شناسیدم؟
بـــا شما طی‌کـــــرده‌ام راه درازی را
خسته هستم -خسته- آیا می‌شناسیدم؟
راه ششصدســاله‌ای از دفتر “حــافظ “
تا غزل‌های شما، ها! می‌شناسیدم؟
این زمانم گــــرچه ابر تیره پوشیده‌است
من همان خورشیدم اما، می‌شناسیدم
پای ره وارش شکسته سنگلاخ دهر
اینک این افتاده از پا، می‌شناسیدم
می‌شناسد چشم‌هایم چهره‌هاتان را
همچنانی که شماها می‌شناسیدم
اینچنین بیگــــانه از من رو مگردانید
در مبندیدم به حاشا!، می‌شناسیدم!
من همان دریایتان ای رهروان عشق
رودهای رو به دریـــا! می‌شنـاسیدم

نم شبنم دریا روی زمین نشسته بود و پایم لیز خورد و او خندید…اینقدر که اشک از گوشه چشمش می‌آمد، تا اشکها را دیدم ،

همانطور که روی زمین رها شده بود و اشک ام هم در آمده بود ، ایندفعه تن صدایم را زیر کردم و گفتم:
جهان با خنده هایت
صورت زیباتری دارد
بخند این خنده‌های
ماه کلی مشتری دارد….

خنده های پشت همه کلمه های گروه خاتم ، روح بود برای قلم آخر شب جمعه های استاد!
یواشکی ! ولی جدی !!
چت ممنوع است!!!
خوب ، بازیگوشی هم خاصیت زغال های روشن است !
_استاد! بار الاها!
اصلا نمیخواد مقایسه کنیدها!
هیچی ! با بستن گروه ما زغالهای روشن تان هم ، زودتر می‌سوزند !
خوب ب ب ب ، زیرا که که که ، زغالهای خاموش کمک می‌کردند تا زغالهای روشن دیده شوند و نور دهند.
ما همگی خوب هستیم
روشن روشن هستیم

روشنی حیات و گرمای نفس تان بیشتر باد.
…بیشتر بخند…

#میری/ نیمه شهریور 1404
#خاتم


موضوعات: دلنوشته هایم
   جمعه 28 شهریور 1404نظر دهید »

پیوند: https://kowsarblog.ir/admin.php?ctrl=items&action=new&blog=12121

الهی! ای که با اسم رحمانیت ات، #معلم علَّم القرآن شدی!
خلق کردی و دوباره بیان آموختی.
بنام تو زبان‌ها گویا شد و جان‌ها شیدا،
بیگانه آشنا شد.
زشت ها زیبا و کارها هویدا و راه‌ها پیدا شد.
راهی برای #معلمان گشودی تا قلوب المخبتین را، واله کنند.
سُبل الراغبین را به سویت بگشایند.
آن‌ها می‌گفتند؛ نشانه‌های قاصدین واضح است. قلوب عارفین را فارغ کنید تا اصوات داعین را بشنوند؛چرا که هنگامه مفتح‌الابواب رسیده! دعوتت مستجاب و استجابت شد ای نور!
راه‌های بازگشت ؛ مقبول افتاد ! و
چشم، اشک رحمت!
گفتی: دادرس است،استعانت بخواهی،هست!!
اما فکر نمی‌کردم زلل را هم اقاله کند!

استاد!
گفتی بیا! آسمان‌ها را نگاه کن…
رزق را…
عطا را ….
جوایز سائلین را….
گفتم ؛ من “عوائد المزید ” می خواهم .
تشنه ام!
گفتی: “مناهل الظماء مُترعه”
ترانه شدم …نواختم و خواندم ؛
“متی نَنتفعُ مِن عَذب ماءک"… آب گوارا می‌خواهم.
باران شدی!
آب عنایت تو به سنگ رسید
سنگ بار گرفت
سنگ درخت رویانید.
درخت میوه بار گرفت
چه درختی؟ درختی که بارش همه شادی: مزه‌اش، هم انس و
بویش، همه آزادی.
درختی که ریشه آن در زمین وفا .
شاخ آن برای رضا.
میوه آن معرفت و صفا.
و حاصل آن دیدار و لقاء است.

#پیغمبران_کلمات_جادویی!_روزتان_مبارک🍃🍃🍃
#میری

   جمعه 12 اردیبهشت 1404نظر دهید »

1 2