« خسته تر از من.... | خاطرات » |
مستطیع شده بودم.تمتع رضوی!
هنوز نرسیده بودم خانه؛ هشتمین اختر ،” روحم” را به جهانگیر باز گرداند .
احرام دارد به روزهای اوج خود می رسد.
ترویه؛ آب! آب!……….متی ننتفع من عذب ماءک!
از سقای کربلا میخواهم که؛ لا تستبدل بنا غیرنا!
از خورشید عاشورا ! چه بخواهم؟
مادرم رسید صحن گوهرشاد !رفتم پابوس اش ونگاه کردم به گنبد طلایی و چشمهای مادرم!
گفتم مامان به دوستانم گفته ام، واسطه رسید تا وساطت ام کند! غیبت هایم را موجه کند! مادرم آمده است!
مامان! دو تا حرف فقط بگو به امام رضا ف باشه؟ میگی؟بگو!
ـ بده بهش هر چــــــــــی میخواد!
ـ بی پناهه پناهش بده!….مادرم اشک در چشمانش درخشید….
آیا می دهد؟ …پدر جواد است ؛ می دهد!
امام رئوف است ؛ می دهد!
از صمصام زخّار ؛ همان را میخواهم که مادرم گفته بهش بده!!میدهند؟ نمیدانم!
امّا
می گویید؟ از مولایم ! امیر مومنان علی علیه السلام چه بخواهم؟
عرفه ! و ما ادراک عرفه!
خدایا! قربانی آورده ام بپذیر!
فرم در حال بارگذاری ...