
زندگی خلاصه دو حرف بود
ما♡ بود و در♡ بود و من ♡بودم
ضربان خوشی هایش در میان انگشتهای کودک ام بود
وصدای نفسم در روی گونه ی نوزاد .
ما بود و در بود و من بودم
پیچیده تر شد پیچش روزگار
و دوری ها پیش تر رفت و باز
ما بود و در بود و من بودم
شور داد حرارت زندگانی را و
ساخت با ناساز کوکهای ناسازگار و
ما بود و در بود و من بودم
جون داد و میدهد بارها هنوز
از پی هردرد برای دو حرفی ها
ما بود و در بود و من بودم
قربان همه مهر و قشنگی دلتان
ما هست و در هست و من هستم
ما♡در♡
زینت السادات / آبان 1404
♥️❤️😘♥️😘♥️😘
نظر دهید » 
جناب هادی منش نوشت:
آدمها مثل مدادند ؛ هر کدام با زندگیشان داستانی مینویسند، آنقدر که تمام شوند.
آدمها میروند، داستانها میماند. یکی شاد، یکی غمگین، یکی ساده ،یکی رنگی اما…
ادامه اش را من مینویسم؛
مثل مداد سیاه نباشیم؛ اگر خط و خطوط هایش بیشتر باشد، کاغذ را تیره و تار میکند_با آنکه می توانست، طرح اول کار، با اوباشد و پایه زندگی و نقاشی اصلی شود_ آنوقت است که پاککن به دست میگیرد پاک کند و “سوءتفاهمها” را برطرف کند ولی افسوس که جای ِزغالِ سیاهِ نوکِ مداد سیاه،سیاهی بیش تری را پس میدهد. دیگر نمیشود کاغذ را بهروز اول برگرداند و این سوءتفاهمها را پاک کرد .
تمام پاکی و سفیدی کاغذهای ما را، با خطخطیهای خودش کثیف کردهاست .
کاش مداد سفید توی جعبه مداد رنگی باشیم که تنهاست و بیاستفاده ولی اینهمه زیبایی دارد و فقط میتواند توی سیاه سیاهیها بنویسد و هر چه بنویسد و بکشد پنهان است.
داستانهای جورواجوری که این مداد سیاه خطخطی کرد، قلب های پاکی است که رنگ قرمزش،با نور زرد خورشید رنگ شده بود.
_ او شبیهسازی رمانهای تئاتری صحنه نمایش را “رونویسی” کرد.
او نتوانست داستان خودش را “بنویسد". بیایید داستان خودمان را بنویسیم .
نمیدانم چه رنگی یا چه طعمی ولی با مداد سیاه دیگر شروع نکنید!
مداد سیاه را از جعبه مدادرنگی ها جدا بگذارید تا گاهی بتوانید، با آن هاشور بزنیدفقط!
#میری/ جمعه ۲ آبان ماه
نظر دهید » 
فصل پاییز است و خاک خوابیده
برگهای رنگارنگ هر کدام تابیده
باد و باران و نسیم آمده است
من در این همه دگردیسی ،حیران
سرمای خاک با نور گرم خواهد شد
از دوباره سیب شکوفه خواهد داد
ناله زمین ، نوای دگرگونیست
قُمری صبح ،نوید حیرونیست
من دگر صبح پاییز نخواهم شد
من دگر انار ، آبلمو نخواهم کرد
خستهی زیر خاک خواهم بود
زیر خاک ، زیر خاک خواهم شد
#میری/ ساعت ۱۱ ونیم شب سه شنبه
نظر دهید » 
“دربند اناری”
فرزند دار شدن گاهی بی بهانه است،خود نوزاد بیش از شما دوست دارد تا در این دنیا بیاید و گاهی خودش هم نه؛ امام رضایش برای مادر، مونس روزهای تنهایی می سازد تا شور و اشتیاق او را برای زندگی کردن کمرنگ نبیند!
جنین تازه وارد،فرزند سوم خانواده می شد که در رحم مادر جا خودش کرده بود و به محض اینکه رسید به ماه چهارم آنچنان تمام رحم را مال خودش کرد که حرکت مادر را هم خودش مدیریت می کرد و اعلام کرد من نیاز به جای وسیع دارم! نیاز به مراقبت ویژه دارم و نیاز دارم تا تو مرا کنار کارهای زندگی نبینی بلکه همه ی کارهایت ،بشود من!
مادر که همیشه درزندگی پر جنب و جوش بود ، می خواست او را در رحمش به باشگاه ورزشی هم ببرد و ورزش بکند؛ درون خود حفظش کند و رانندگی کند! فرزندان قبل از او را باید به کلاسهای مختلف می برد و منزلشان درون تپه های بالا و پایین بود که باید به ناچار با اتومبیل جابه جا می شد ولی این وروجک همه را تعطیل کرد برای مدتی، تا جای خودش را توی رحم مادر تثبیت کند. مادر مهربانتراز همه ی مهربانی ها بود. دوستش داشت بیش از همه ی دارایی هایش! سرتعظیم فرود آورد و با مهر،جنین اش را به سلول سلولهای بدنش گره زد.بزرگ و بزرگتر شد آنچنان که 4 کیلو و نیم را به گوشت و استخوان های خود بدون هیچ وزن اضافه ای جای داد. بله آنجا دیگر خانه کوچک رحمی در میان کیسه آب نبود؛قصر ساخته بود!!!
ماه شعبان بود و روز های آخر نه ماهگی!عجیب جایش تنگ می شد و با نشانه هایی مادر را به بیمارستان می کشاند تا ضربان قلبش را چک کند. جنین ناقلایی بود ساعتها در بیمارستان بازیگوشی می کرد تا نوار قلب اش را چک کنندو با هیجان وصف نشدنی خانم پرستار میگفت: فعلاشرایطش خوب است، هر موقع احساس کردید تکان هایش کم شده یا اصلا تکان نمی خوردبیایید.
وزن زیاد و تکان های فراموش ناشدنی او در قصری به نام رحم مادر؛ او را با ضربان قلب مادر گره زده بود تا نیاید.می گفت اینجا جایم خوب است تو هم که دوست داری تا نیمه شعبان صبر کنی تا روز موعود بیایم. پس تحمل ام کن دیگر!
روز نهم شعبان المعظم دوباره همین کرشمه ها را آورد ولی مادر دیگر داشت از حرکت و خواب و نفس و درد پایین بدن ساقط می شد. دید هیچ کسی حتی خانم ماما هم نمی تواند کمک کند. خانواده هم روحیه اش را نمی فهمید که در چه وضعیتی هست ، همه فکر میکنند ،این حالات حتما طبیعی است دیگر! تا اینکه به زبان آورد و زور کرد تا بشود.
با آب و تاب فراوان گفت: “دلم انار میخواد".
آنچنان که اگه بهم نرسد ، بچه ام میافتد.
حواستون هست! ویارونه انار در وسط مرداد ماه!
_ همسر که به داشتن میوه های مختلف و خرید خوردنی ها در خانه حساس بود گفت:انار!وسط تابستان!نیست،پیدا نمی شود!
با دانایی گفت :بازارچه کریم خان!گفت : محال است.
گفت:خوب باشه یکجا را من می شناسم برویم.اگر خودش نباشد آب انار پیدا می شود.گفت کجا؟!گفت: دربند!
گفت: تو نمی توانی راه بروی!فکرش را هم نکن!
امان از اینکه مادر جنین تصمیمی بگیرد!
از همه راهی وارد می شود تا اطرافیان را با خود همراه کند!
دختر خانواده گزینه ی خوبی است برای رضایت گرفتن از پدر! او را جلو انداخت و پسر بزرگتر هم ، برای امید بخشی و رضایت پدر خانواده به میدان آمد.
پدر خانواده با دلواپسی می گفت:مامان تان نمی تواند راه بیاید!!! بنشینید! بیمارستان بودیم!
بچه هاگفتند: ما به مامان کمک می کنیم. مامان هم آروم بود و خدا خدا میکرد تا او بپذیرد، کمی خسته و حال ندار بود ولی با رضایت پدر خانواده خوشحال شد، تا بتواند روحیه اش را با اکسیژن گیری بالا ببرد و لحظاتی را به دل طبیعت برود.
سربالایی” دربند “،شیب تندی داشت ، تا جایی که می شد ماشین را بالا بردند.
مادر جنین ، آهسته پیاده شد و با قدرت، کمر را صاف کرد.پاهایش را محکم چسباند روی زمین تا بگوید بیش از پیش حالش خوب است و می تواند راه بیاید!
همه باهم بالا رفتند و از چند تا کوچه های تنگ و مغازه های کبابی که ؛ دنده کباب هایش را آماده پشت ویترین گذاشته بود گذشتند.
مادر جنین با دیدن دنده کباب ها گفت: کاش غذا نخورده بودیم اینجا دنده کباب های کرمانشاه را هم دارد، خاطره سازی های سفر کرمانشاه و بیستون برای پدر خانواده هم دلپذیر بود،او گفت:آره!دفعه بعد ان شاالله .
مغازه هایی که همیشه انار درسته را داشتند؛این بار حتی انار های خشک شده را هم نداشتند.یک مغازه آب انار نکتاری را موجود کرد و همه نوشیدند، راستش مادر جنین از اینکه آب انار طبیعی طبیعی پیدا نشد ناراحت نبود، زیرا آب انار بهونه بود برای جهاد آخر!
حرکت مادر به زحمت شکل میگرفت ، اما مصمم می آمد؛ چرا که جنین دیگربجای رحم ، به لگن مادر فشار میآورد و حرکت او را چندین برابر سخت کرده بود.
اما لذت راه رفتن با فرزندانش و گرفتن دستهای دختر ده ساله و پسر سیزده ساله اش برای مواظبت از او، شب آخر آمدن برادر کوچکتر را رقم زد و انتظار را کوتاه کرد.
گاهی وقتها مادرها بدون ناله و درد زندگی ها را مدیریت میکنند، برای بالا بردن آستانه درد خودشان، خوشی ها را جلو می اندازند.
بالاخره جنین مجبور شد که بیاید!
مادر جنین نماز صبح نشده بود که راهی بیمارستان شد تا جنینی که در بطن خود جا خوش کرده بود را به آغوش سینه اش بکشاند. خانم ماما با مهربانی مکان برای نماز خواندن مادر را فراهم کردو بلافاصله او را به اتاق مخصوص برد.محمد حسین بدنیا آمد.
سالها گذشته است ولی هنوز شانزده بار باید هلش بدهیم و دربند بازی کنیم تا از میان رحم مادر و بند ناف و وسعت آرامش تکان بخورد و حرکت را بیش از سکون رقم بزند.
آری جنین شانزده سالش شده است.
زندگی در بطن مادر اگرچه دلپذیر است، زیرا فقط و فقط مال خودت است و مال خودش هستی، اما او نمی داند که بند ناف؛ تغذیه سرنگی دارد، به محض اینکه به دنیا پا می گذارد و میبیند تغذیه دهان با مکیدن لذت اش هزار برابر بیشتر است ، خنده های خوابش را هم بیشتر میکند.
جنین میان کیسه آب ،شناور و همیشه واله و سرگردان هست؛ ولی نوزاد با گرمای آغوش مادر بزرگ میشود؛ نگاه مادر خورشید است تا او رویش کند. بزرگ می شود و تازه می فهمد دنیا به اندازه وسعت اعتماد مادر جادار و بزرگ است.
مادر فقط یک انگشت اش را لای دستهای کوچک او جای میدهد و او محکم میگیرد، آنوقت مادر صورت خود را نزدیک اش می آورد ؛ دستهای او را بو می کند بعد روی چشمهایش می مالد و در آخر می بوسد.
این همان وسعت انتظار و امید و امنیت بود .
او غذای بهشتی میخواهد، پشت گردن نوزاد را می بوید تا بوی بهشت هم به او قوت زیستن دهد.
بدنیا آمدنت مبارک.
#میری/ جمعه ۲۵ مهر ماه ۱۴۰۴
نظر دهید » 
دلم تنگ شده ….به یک سلامی
به جمله اندیشمندی
به یک عصبانیتی!
به یک خاطره ای!
به یک دعایی!
اما دریغ از این دنیایی که هیچ وقت برای دل تنگیهایت نشانه نفرستاد و تو را با چشم و اشک تنها گذاشت.
دیگر چشمها هم تاب دل را ندارند
دل میاید و آنچنان با صبر آهنگ رضا میزند که چشم فقط مژه هارا بی صدا میخواباند تا آتیش نگیرد.
فقط میگویم دلم برایت تنگ میشود.همین!
نظر دهید »