رژه میروند توی سرم ، واژه ها از پی هم.
کار دارم نمیشه قلم بزنم!!
آنقدر فکر را مشغول میکنند تا بنویسم شان ، وقتی نوشته میشوند رها میشوند!!!
میفهمم!
خلاص میشوی!میفهمم!
شاید نوعی مرض است! شاید هم خود آگاهی! شاید جوشش قلم است، شاید هم شوق بودن!
نمیدانم!
صبحیه یاد یه شعر دوران دبیرستان افتادم که؛ ایام روز معلم فلورا میخواند و قبل یا بعدش هم من دکلمه را میخواندم.
یک هفته! هر معلمی میآمد و این برنامه مان بود…خوب ! روزهای آخر همه حفظ شده بودیم!!
یادم رفته بود و اصلاـ حتی یه کلمه اش را هم ـ یادم نمی آمد که سرچ اش کنم
داشتم می آمدم ؛ کلمه” صورتگر” بدون اینکه بهش فکر کرده باشم، ذهنم را در گیر کرد و بلــــه!
همه شعر با همان نت فلورا بهاری یادم آمد.
عجیب بود و دلنشین!صورتگر نقاشم…هرلحظه بتی سازم.
صوت ظریفی داشت و سوز خوبی؛ با اینکه تقیداتش خیلی نبود؛ مهربان بود.
کلی بچه ها خوشحالی میکردن ؛ بخاطر اینکه نیم ساعتی از کلاسها میرفت و اتفاقا این زمان پرسش و پاسخ بود!
سفارش هم داشتیم! …وقتی امتحان یا معلم سختگیری داشتیم، دخترها میگفتند طولش بدید ، به فلورا میگفتن دوبار ! دو بار! بخون و…اصلا میگیم خانم!دوباره دوباره!!
یادم رفت شعر را بگم !الان میگم .
توی سایت گنجور ، حتی صوتی هم داشت. آن را چندنفری پادکس کرده بودن ؛ ولی برایم دلچسب نبود.
فلورا را سرچ کردم نیافتمش!
هر جا هستی، روزگارات خوش رفیق!
این شما و شعر مولانا با صدایـــــــــــــــــ فلورا بهاری!
خوب چکار میشه کرد؟1 صدایش در ضمیر من ماندگار است! شما نت دلخواه رویش بزارید! آوازش کنید.
تازه صدای زن را که پخش نمیکنیم!
مال ما زنها است فقط! در مجالس خودمان.
برای جنس مقابل، خوب نیست!
گناه اش را باشه برای بعد..ولی کدورت قلب میاورد و نیازهای کاذب.
چقدر روزنگارم طولانی شد.شعر را با ضمیر پاک بخوانید؛
صورتگر نقاشم ، هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بتها را ، در پیش تو بگدازم
صد نقش برانگیزم ، با روح درآمیزم
چون نقش تو را بینم ، در آتشش اندازم
تو ساقی خماری! یا دشمن هشیاری
یا آنک کنی ویران ، هر خانه که می سازم
جان ریخته شد بر تو، آمیخته شد با تو
چون بوی تو دارد جان ، جان را هله بنوازم
هر خون که ز من روید، با خاک تو می گوید
با مهر تو همرنگم، با عشق تو هنبازم
در خانه آب و گل ،بیتوست خراب این دل
یا خانه درآ جانا، یا خانه بپردازم
فرم در حال بارگذاری ...
آخرش سوخت….من دیدم
به اتمام رسید شوق قلم….من دیدم
حرمت می وساقی و خوبرویان،دست مایه شد…من دیدم
کاش دیده نشده بود ، رویم
کاش پنهان بود ، خویم
کاش در بازی آتش و هیزم، رودخانه بود جویم
کاش اینقدر عمیق نبود تداخل معنا
کاش بوی دامن ام،یاس بود
کاش ….
همسات قلبم را نمیدهم هرگز!
لمحات چشم ام مال اوست.
حرکات قلم ام مال تو!…..نه ! مال اوست.مال اوست .مال اوست!!!!!!!!!
رفتم تا محرم حسین!
احرام بسته ام میقات !
الا لبیک!
لبیک
لبیک بالحسین.
7 صبح/ 16 ذیقعده/اردیبهشت 140
فرم در حال بارگذاری ...
#متن_آزاد
بسم النور
می دوم با اشک دم مغازه….
آقام نشسته؛روی صندلی نارنجی اش و تکیه داده ، چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
هیچی!! در حالیکه پاهامو میکشم روی زمین و شل شل میرم بطرفش، میرم روی پاهاش میشینم، دستش را پشتم گذاشته نیفتم! میگه هوبی، بیسکویت کرم دار میخوای!! من هم میزنم زیر گریه و بلندتر و هق هق!
ته تغاری اش هستم! گریه نکن آقا! ببینم چی شده؟!! چیزی میخوای؟ کسی چیزی گفته؟ کی اذیتت کرده؟
هیچی نمیگم؛..نازم را میخرد…همین..صدایش کافی است.
پنجشنبه است و میخواهم بیایم دم مغازه ات ! مغازه ات افتاده توی اتوبان امام علی(ع) و خودت هم…..
نیستی آقا! یا هستی و حس شدنی نیستی! دستهایت را میخوام!!
دستت را پشت کمرم حائل میکنی!
اشک ام را پاک میکنی!
اصلا سرم را بر میگردانم و میزارم روی شونه هایت و های های…
دیگه طاقت نمی آوری ؛ مرا از روی پاهت میزاری زمین و دستم را محکم میگیری و میای دم خونه ! زنگ هم نمیزنی، کلید را میندازی توی درب حیاط و پرده رو کنار میزنی و داد میزنی!
زهراااا ؟!! اینو کی اذیت کرده؟ چشه؟!!
خدا رحمتت کنه آقا!
دم پله های حیاط میشینی ومیخندی ، میخوای از دلم در بیاری و میگی آقا ببین!
علی بی غم اومده….
..گنج قارون نمییییییخوام…..مال فراوووون نمیخوام….(چهچه صداتو !برق توی اون چشمهای خوشرنگت افتاده!)
آقا بخونم منم؟…بخون!
دیونم دیونم دیونم دیونه …حال امشبو جزتو کی میدونه
بی قرار بیقرار بی قرار بیقرار…آخرش میکشه منو این انتظار!!
آقا قربونت بشم وقتی گریه ات میگرفت ، دیگه عالم هم باهات گریه میکرد.
سیدحسن! آقا!
*مرا ببر پیش خودت! میبری؟!
*دلم تنگت شده!
*آقا هوامو نداری ها!!
هوات روکردم.
#میری
فرم در حال بارگذاری ...
پیوند: https://kowsarblog.ir/admin.php?ctrl=items&action=new&blog=12121
الهی! ای که با اسم رحمانیت ات، #معلم علَّم القرآن شدی!
خلق کردی و دوباره بیان آموختی.
بنام تو زبانها گویا شد و جانها شیدا،
بیگانه آشنا شد.
زشت ها زیبا و کارها هویدا و راهها پیدا شد.
راهی برای #معلمان گشودی تا قلوب المخبتین را، واله کنند.
سُبل الراغبین را به سویت بگشایند.
آنها میگفتند؛ نشانههای قاصدین واضح است. قلوب عارفین را فارغ کنید تا اصوات داعین را بشنوند؛چرا که هنگامه مفتحالابواب رسیده! دعوتت مستجاب و استجابت شد ای نور!
راههای بازگشت ؛ مقبول افتاد ! و
چشم، اشک رحمت!
گفتی: دادرس است،استعانت بخواهی،هست!!
اما فکر نمیکردم زلل را هم اقاله کند!
استاد!
گفتی بیا! آسمانها را نگاه کن…
رزق را…
عطا را ….
جوایز سائلین را….
گفتم ؛ من “عوائد المزید ” می خواهم .
تشنه ام!
گفتی: “مناهل الظماء مُترعه”
ترانه شدم …نواختم و خواندم ؛
“متی نَنتفعُ مِن عَذب ماءک"… آب گوارا میخواهم.
باران شدی!
آب عنایت تو به سنگ رسید
سنگ بار گرفت
سنگ درخت رویانید.
درخت میوه بار گرفت
چه درختی؟ درختی که بارش همه شادی: مزهاش، هم انس و
بویش، همه آزادی.
درختی که ریشه آن در زمین وفا .
شاخ آن برای رضا.
میوه آن معرفت و صفا.
و حاصل آن دیدار و لقاء است.
#پیغمبران_کلمات_جادویی!_روزتان_مبارک🍃🍃🍃
#میری
فرم در حال بارگذاری ...
گیسوی طلایی #آفتاب صبح!
دیگر تنهایی ام را ترانه نخواهم کرد!
میروم تا برسم به رودخانه.
آب تنی خواهم کرد!
با پای برهنه کنار ساحل! روی چمن!
باد می وزد لای موهایم.
شالم را می سپارم به سرعت باد!
باد یا آن میچرخد و میرقصد و میآورد دوباره بر سرم با ناز!
دست میکشم روی زلف گندم زار.
مثل کودکانه های بعد از آخرین بازی.
مثل دست انداختن دور گردن بهترین رفیق.
راه میرم تا عمق عمق کلمات.
تا آنجا که بوته ها روید.
دیگر غروب، تنها نیست.
صدای پرستوها زیباست.
فرم در حال بارگذاری ...