“رفتی و خیالت نمیکند مرا رها”
بارها رفتم تا رهاشوم
کوله بارم هر دفعه سنگین تر میشد و بر میگشتم و هنوز دستهای تو در آسمان گشوده بود تا مرا بغل کنی
آرام و بی صدا عقب عقب می ایستادم تا دوباره لای بازوان ات جا نگیرم
نجیبانه مینشستی و معصومانه تماشایم میکردی
دلم میسوخت و قدم قدم نزدیک میشدم
تا میآمدم کنارت بنشینم
طاقت نمی آوردی و دست در کمرم میانداختی و من سر روی شانه ات میزاشتم و گریه میکردم
دوباره قهر میکردم
دوباره منتظر میماندی تا برگردم
و دیگر از روزهای سخت گذشته و روزگاران سخت تر ، جانم را لبریز از خاک کرده است
هنوز مثل دخترکان عاشق چشم براه ام و زبان به نفرین و آه
دیگر مزه روزگار ، مزه قیچی و خرده های پارچه است که برای ناز بالشت دارد خورد میشود
خردههایی شده ام که دیگر دوخته شوند نیست…..
چقدر مسکین تر از هر نیازمندی شدم….
چقدر دیگر خنده ها روی لب ام گریه میکند
چقدر چشم ام برای برق نور ، هیچ کسی را طلب نمیکند
چقدر نفسهای ام بوی مهر گرفته
اما
دگر و برای همیشه دگر نخواهد داشت…
چقدر بودن سخت است.
ساعت ۱۲ شب/سه شنبه ۲۷ آبان
موضوعات: دلنوشته هایم
[یکشنبه 1404-09-16] [ 10:43:00 ب.ظ ]